۱۳۸۷ آذر ۲۰, چهارشنبه

يک شب آتش



يک شب آتش در نيستاني فتاد سوخت چون اشکي که بر جاني فتاد
شعله تا سرگرم کار خويش شد هر نيي شمع مزار خويش شد
ني به آتش گفت: کين آشوب چيست؟ مر تو را زين سوختن مطلوب چيست؟
گفت آتش بي سبب نفروختم دعوي بي معنيت را سوختم
سوختم
زانکه مي گفتي نيم با صد نمود همچنان در بند خود بودي که بود
همچنان در بند خود بودي که بود مرد را دردي اگر باشد خوش است
درد بي دردي علاجش آتش است
درد بي دردي علاجش
آتش است
آتش است
سوخت چون اشکي که بر جاني فتاد

هیچ نظری موجود نیست: